روایتی از ۷ روز زندگی با مرد عجیب ایرانی
تاریخ انتشار: ۳ آذر ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۶۴۶۶۷۲۳
«اندرو دانکن» نویسنده کتاب «ترمینال»، روایتی از یک هفته زندگی با مهران کریم ناصری معروف به «سر آلفرد» و همان کسی که ۱۸ سال در فرودگاه زندگی کرد، منتشر کرده است.
به گزارش ایران اکونومیست، مهران کریمی ناصری، مرد ایرانی که ۱۸ سال در فرودگاه شارل دوگل پاریس زندگی میکرد و داستان عجیب زندگیاش دستمایه نگارش کتاب و فیلم سینمایی نیز شده است، چند هفته پیش در سن ۷۷ سالگی درگذشت و به همین بهانه، «اندرو دانکن» نویسندهای که در نگارش کتاب زندگینامه «مرد ترمینال» به مهران کریمی ناصری کمک کرد، روایتی از یک هفته زندگی با این فرد ایرانی را در اختیار نشریه گاردین قرار داد.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
این روایت را در ادامه میخوانیم:
«صبح با درخواست غیرمنتظرهای رو به روشدم که باید با یک قطار یورو استار به پاریس بروم و در صورت امکان تا ساعت ۳ بعدازظهر به فرودگاه شارل دوگل برسم. این همان درخواستی است که هر نویسندهای آرزوی آن را دارد اما به ندرت در زندگی واقعی رخ میدهد. در فرودگاه، قرار بود با سر آلفرد مهران، یک پناهنده ایرانی بدون تابعیت ملاقات کنم که (در آن مقطع، در سال ۲۰۰۴) به مدت ۱۶ سال روی یک نیمکت در سالن خروج ترمینال ۱ زندگی می کرد و در صورت امکان قرار بود کتاب زندگینامهاش را با عنوان «مرد ترمینال» با هم بنویسیم.
نام کامل سر آلفرد، مهران کریمی ناصری بود. او بدون مدارک کافی وارد فرودگاه شده بود و اکنون گرفتار شده بود و نمیتوانست بدون پاسپورت سوار هواپیما شود و اگر فرودگاه را برای رفتن به فرانسه ترک میکرد، به دلیل نداشتن مدارک شناسایی دستگیر می شد. فرودگاه سرزمینی است که برای هیچ کس نیست، برزخی بی پایان که هرگز نمیتوانست آن را ترک کند.
«باربارا لاگویتز» سردبیر آلمانی که من را از لندن احضار کرده بود، سر آلفرد را _ که اوایل این ماه درگذشت _ به من معرفی کرد. «استیون اسپیلبرگ» کارگردان هالیوودی حق فیلم داستان سر آلفرد را خریداری کرده بود و این داستان را بعد آن در فیلمی تحت عنوان «ترمینال» با بازی «تام هنکس» ساخت اما سر آلفرد مشتاق بود که داستان واقعی خود را در رسانهای که بیشتر دوست داشت، تعریف کند؛ از طریق کتاب.
مهران کریمی ناصری و اندرو دانکندر حالی که زندگی گذرا در فرودگاه در اطراف ما جریان داشت، ساعتها با سر آلفرد صحبت میکردم، او مردی در میانه دهه پنجم زندگی، قد بلند، با موهای نازک سیاه و چشمان روشن و باهوش بود. نیمکت او را چندین چرخ دستی و جعبهها و کیسههای زیادی از وسایلش محاصره کرده بود و چیزی شبیه لانه در اطرافش ایجاد کرده بود.
مهمترین دارایی او تعداد زیادی از جعبههای کاغذ A۴ حاوی دفترچه خاطراتش بود. سر آلفرد توضیح داد که بیش از یک دهه است که خاطرات روزانه خود را روی کاغذی که توسط دکتر مهربان فرودگاه به او اهدا شده بود، نگه میدارد. با یک محاسبه سریع بر اساس تعداد جعبه حدس زدم باید چیزی حدود ۱۰ هزار صفحه در آنجا وجود داشته باشد چرا که به گفته خودش برای صرفه جویی در هر دو طرف کاغذ مینوشت.
از او پرسیدم چگونه به اسم سر آلفرد معروف شد و او با پوزخندی توضیح داد که به سفارت بریتانیا در بروکسل نامه درخواست کمک نوشته و وقتی آنها پاسخ دادند، نامه آنها با عنوان ".... Dear Sir, Alfred" روی کاغذ رسمی سفارت بریتانیا آغاز شده بود و با خنده ادامه دادم چطور من نمیتوانم یک شوالیه باشم؟ (در بریتانیا کسانی که نشان شوالیه دریافت میکند با عنوان «سر» خوانده میشوند).
نقطه قوت بیشتر کتابهای زندگینامه این است که حقیقت را بازگو میکنند و من به سرعت متوجه شدم که حقیقت واقعی پشت زندگی سر آلفرد و اسناد از دست رفته او به همان اندازه که برای خودش یک سوال است، برای دیگران همچنان یک معماست. شایعات و افسانههای بسیاری در طول سالها درباره او مطرح شده مثل اینکه از ایران اخراج شده بود، شکنجه شده بود اینکه مدارک خودش را گم کرده بود و عجیبتر از همه اینکه مادرش یک پرستار انگلیسی بوده است!
گیر افتادن در ترمینال فرودگاه به این معنی بود که زندگی «سر آلفرد» فاقد هر نوع ساختاری بود و بنابراین او ساختاری را ایجاد کرد. هر روز صبح، قبل از شلوغ شدن فرودگاه، نیمکت خود را ترک میکرد و به حمام میرفت و اصلاح میکرد. سپس صبحانهاش را از منوی مکدونالد میخرید و پس از آن به روزنامهفروشی ترمینال مراجعه کند تا چند روزنامه بخرد (یا به او بدهند). سپس به نیمکت خود برمیگشت و صبحانه میخورد و همچنان که فرودگاه در اطرافش زنده میشد، اغلب مسافران بدون توجه از کنار نیمکت او میگذشتند.
سر آلفرد پس از آن، فعالیتی را که بیشتر روز را به آن اختصاص میداد، آغاز میکند: نوشتن. صفحه به صفحه را با دست خط مشکی عنکبوتی خود که روی کاغذ بدون خط می چرخید، پُر میکرد. او همه چیز را مینوشت. هر وقت برای گرفتن غذا میرفتم، میدیدم که دیوانهوار مکالمات ما را رونویسی میکند و سعی میکند تا جایی که میتوانست قبل از اینکه من برگردم، کلمات را یادداشت کند.
پس از نوشتن خاطراتش که در طول روز با وقوع رویدادها انجام میداد آرام میگرفت و سراغ روزنامهها میرفت. سر آلفرد عاشق خواندن و بحث درباره سیاست جهانی بود. در طول اقامتش در فرودگاه، با استفاده از لغت نامههای ترجمه و مقالات مناسب، خواندن فرانسه و آلمانی را به صورت خود آموخته فرا گرفته بود. او مردی با دانش بود و دوست نداشت زمان را تلف کند.
در آن روزها به خلبانان و خدمه هواپیماها کوپن هایی داده می شد تا برای غذای فرودگاه خرج کنند. بسیاری از آنها ناهارهای بسته بندی شده را از خانه می آوردند و کوپنهای فرودگاهی خود را به «سر آلفرد» می دادند. به لطف آنها، او تقریباً همیشه عرضه نامحدودی از یک منوی بسیار محدود داشت.
بقیه روز ممکن است به هر ترتیبی از خواندن اخبار، نوشتن دفتر خاطرات بی پایان یا مصاحبه با هر یک از اعضای کنجکاو مطبوعات جهان که ممکن است اتفاقی در حال گذر از آنجا باشند، اختصاص یابد. «سر آلفرد» تلفن همراه نداشت، بنابراین هیچ کس، از جمله من نمی توانستیم با او قرار ملاقات بگذاریم و این نوعی از انزوا بود که امروز تقریباً غیرقابل تصور است.
فرودگاه حوالی نیمه شب ساکتتر میشود، اگرچه واقعاً تنها برای چند ساعت متوقف میشود. در حالی که مشغول کار روی کتاب بودیم، من در یک هتل فرودگاه نزدیک اقامت داشتم، اما برای درک واقعی زندگی «سر آلفرد» تصمیم گرفتم چند شب را روی نیمکت فلزی سخت، کنار او بگذرانم. چراغها تمام شب روشن بودند و اعلامیههای بلندگو فقط بین ساعت ۱ صبح تا ۴:۳۰ صبح متوقف میشد. نیمکتها ناخوشایند و باریک بودند و دائماً در معرض خطر افتادن قرار داشتیم. کار سختی بود.
صبح روز ششم، اعلانهای فرودگاه به زبان فرانسوی ناگهان لحن خود را تغییر دادند و دیدم مسافرانی با سرعت زیادی از ترمینال خارج میشوند. «سر آلفرد» با تکان دادن دست به سمت منطقه عمومی با لحنی معمولی گفت: میگویند یک بمب اینجاست». به پشت سرمان نگاه کردم و مطمئن بودم که در مسیری که اکنون متروکه بود، یک چمدان تنها وجود داشت. حدود ۵۰ متر پشت چمدان، چندین پلیس امنیت فرودگاه بودند و یکی از ماموران امنیتی با دستش به من علامت داد اما «سر آلفرد» هیچ قصدی برای تخلیه منطقه نداشت و نمیخواست جعبههای زیادی از صفحات خاطرات ارزشمندش را رها کند. او سپس با اطمینان گفت: «یک نفر چمدانش را جا گذاشته، این اتفاق هفتهای یک بار میافتد.»
واضح است که نمیخواستم کارم بهعنوان زندگینامهنویس رسمی «سر آلفرد» قبل از شروع به پایان برسد و رابطهامان با فرار از این وضعیت خراب شود، پس برگشتم و در نهایت نیز در آن چمدان چیزی جز چند پیژامه نبود.
در پایان یکی از این مصاحبههایی که روزانه در فرودگاه با او انجام میشد، یک روزنامهنگار به او گفت: «به آزادی شما حسادت میکنم، ای کاش مثل شما آزادانه زندگی میکردم، بدون هیچ نگرانی.» سر آلفرد به اطراف او اشاره کرد و گفت: «نیمکت های زیادی اینجا وجود دارد». در کمال تعجب، این روزنامه نگار دعوت را برای زندگی جدید در فرودگاه را قبول نکرد و با اولین پرواز به خانهاش بازگشت.
ماهها بعد به فرودگاه برگشتم تا نسخههایی از کتاب «مرد ترمینال» را به سر آلفرد بدهم. مثل همیشه، نتوانستم جلوتر زنگ بزنم. کمی نگران بودم، زیرا شدیداً دلم میخواستم از کتاب خوشش بیاید. وقتی به نیمکتش نزدیک شدم، مرا دید و چهره اش با لبخندی پهن روشن شد. لازم نبود نگران چیزی باشم و او متواضعانه گفت: موفق شدیم!
مدیر مبتکر روزنامهفروشی ترمینال ۱ فرودگاه نسخههای زیادی سفارش داده بود و تعداد زیادی از این کتاب را می فروخت و «سر آلفرد» نیز برای همه کسانی که درخواست میکردند با خوشحالی کتاب را امضا میکرد.
کتاب ترمینالدر همان سالی که کتاب «مرد ترمینال» منتشر شد، «استیون اسپیلبرگ» هم فیلم «ترمینال» را با بازی «تام هنکس» بر اساس داستان زندگی مهران کریمی ناصری راهی سینما کرد، فیلمی که با بودجه ۶۰ میلیون دلاری نزدیک به ۲۲۰ میلیون دلار در گیشه فروخت.
پس از انتشار کتاب، «سر آلفرد» دو سال دیگر در فرودگاه ماند اما مسئلی چون افزایش امنیت فرودگاه و مسائل بهداشتی به این معنی بود که او سرانجام پس از ۱۸ سال طولانی ناگزیر به نقل مکان بود. زندگی در آن هوای آلوده برایش خوب نبود و از عفونت بد قفسه سینه رنج می برد.
فیلم ترمینال ساخته استیون اسپیلبرگاو چند سال بعد را در یک پناهگاه بیخانمانها در حومه پاریس زندگی کرد. هویت او کاملاً بر اساس مردی شکل گرفته بود که در فرودگاه زندگی میکرد، اما اکنون او کسی بود که قبلاً در فرودگاه بود. با توجه به زندگی سرگردانی که او داشت، «سر آلفرد» یک بازمانده باورنکردنی بود.
شناختن او تاثیری ماندگار بر من گذاشت. به ویژه اهمیت آن تکه کاغذهای کوچک به نام پاسپورت که نقل مکان بین المللی را قانونی میکند! من واقعاً «سر آلفرد» را خیلی دوست داشتم. او یک جنتلمن واقعی بود. وقتی شنیدم او درگذشته بسیار ناراحت شدم، اما این که فهمیدم او به فرودگاه بازگشته است تا دو هفته آخر زندگی خود را در آنجا بگذراند، باعث دلگرمیام شد. در طول سالها، فرودگاه به خانه واقعی او تبدیل شده بود و امیدوارم در روزهای آخر به او آرامش زیادی داده باشد، روی نیمکت قدیمیاش نشسته و برای سفر آخرش آماده شده باشد.»
منبع: خبرگزاری ایسنا برچسب ها: مهران کریمی ناصری ، سر آلفرد ، کتاب مرد ترمینال ، فیلم ترمینال ، اندرو دانکن ، استیون اسپیلبرگ
منبع: ایران اکونومیست
کلیدواژه: مهران کریمی ناصری سر آلفرد فیلم ترمینال استیون اسپیلبرگ مهران کریمی ناصری استیون اسپیلبرگ مرد ترمینال زندگی نامه سر آلفرد
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت iraneconomist.com دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایران اکونومیست» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۶۴۶۶۷۲۳ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
«آفتاب غریب» منتشر شد
به گزارش گروه فرهنگ و جامعه خبرگزاری علم و فناوری آنا، کتاب «آفتاب غریب» بهقلم مریم کریمی؛ برشهای کوتاهیست از زندگی و زمانه امام حسن علیهالسلام، که نگاهی نو به زندگی آن حضرت انداخته است. نویسنده در این کتاب سعی کرده با تکیهبر احادیث و روایات و زبانی ساده و روان در قالب یکصد برش کوتاه، زندگی امام حسن علیهالسلام را روایت کند.
«آفتاب غریب» چهارمین جلد از مجموعه چهارده جلدی «چهارده خورشید، یک آفتاب» است که در ۱۰۰ صفحه منتشر شده است.
در بخشی از کتاب آمده است:
پسر پیامبر
شتر عایشه برایشان شده بود بت. پِهِنش را میبردند برای تبرک. میگفتند بوی مشک و عنبر میدهد. شتر را که میکشتند کار تمام بود و تکلیف جنگ هم مشخص.
علی نیزه را داد دست محمد بن حنفیه، دلاور عرب بود. رفت تا نزدیک شتر ولی نتوانست بکشدش. برگشت پیش پدر. علی نیزه را گرفت. داد دست حسن.
صدای لشکر که بلند شد فهمیدند شتر عایشه کشته شده. صورت محمد قرمز شده بود. از پدرخجالت میکشید. علی آمد جلو، سرمحمد را گرفت بالا: «محمدم شرمنده نباش. تو پسر منی ولی حسن پسر پیامبراست.»
از دیگر کتابهای این مجموعه میتوان به «تا همیشه آفتاب»؛ برشهایی کوتاه از زندگی و زمانه امام زمان (ع) بهقلم فرشته سعیدی؛ «آفتاب بر نی»؛ روایت داستانی از زندگانی امامحسین (ع) بهقلم زینب عطایی، «آفتاب در محراب»؛ روایت داستانی از زندگانی امامعلی (ع) و «آفتاب دانش»؛ روایت داستانی از زندگانی امام محمد باقر (ع) بهقلم بهزاد دانشگر؛ «مادر آفتاب»؛ روایتی داستانی از زندگی حضرت فاطمهزهرا (س) بهقلم مهرالسادات معرکنژاد و «به شرط آفتاب»؛ روایتی از زندگی و زمانه امام رضا (ع) بهقلم لیلا شمس که در قالب مجموعه «چهارده خورشید، یک آفتاب» از سوی انتشارات شهید کاظمی چاپ و منتشر شده است.
«آفتاب غریب» در ۱۰۰ صفحه در قطع رقعی با شمارگان هزار نسخه و با قیمت ۷۵ هزار تومان به همت انتشارات شهید کاظمی به بازار نشر عرضه شده است.
انتهای پیام/